حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم
حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم

نوشتن نامه

شخصی به یکی از دوستانش نامه می نوشت. کسی پهلوی او نشسته بود و از گو شه ی چشم ، نوشته هایش را میخواند.


نویسنده متوجه نگاه پنهان او شد و از این کار ناپسندش، به خشم آمد و در نامه اش نوشت:<<اگر پهلوی من، دزدی نشسته 


بود و نوشته ی مرا نمی خواند، همه ی اسرار خود را برایت می نوشتم!>>


وقتی آن شخص این جمله را دید؛ گفت:<<من نامه تو را نمیخواندم.>>


نویسنده گفت:<<اگر نمی خواندی، پس از کجا دانستی که یاد تو در نامه هست؟>>