حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم
حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم

خرما

طفلی بسیار خرما میخورد. مادرش او را نزد پیامبر برد و گفت:<<به این طفل بفرمایید خرما نخورد.>>


پیامبر فرمود:<<امروز برو فردا باز آی.>>


روز دیگر، زن باز آمد. حضرت با مهربانی به کودک فرمود:<<خرما نخور.>>


زن گفت:<<یا رسول الله، چرا دیروز به او نفرمودید؟>>


پیامبر فرمود:<<دیروز خودم خرما خورده بودم، حرفم در او تأثیر نداشت.>>



رطب خورده، منع رطب، کی کند