حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم
حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم

خر طلبکار

دوستان ملا که خرش را به اندازه خودش میشناختند ، موجه شدند که روز به روز ضعیف تر میشود. روزی به ملا گفتند : ملا ، مگر به خرت غذا نمیدهی که اینقدر ضعیف شده؟

ملا گفت : چرا ، شبی دو من جو از من جیره میگیرد.

دوستانش گفتند : پس چرا اینقدر لاغر شده ؟

ملانصرالدین گفت : هی بسوزه پدر نداری ، بیچاره خرم جیره یک ماهش را از من طلبکار است.

اثبات نادانی

دو رفیق با یکدیگر مشغول صحبت بودند.


رفیق اول گفت:<<گمان می کنم تو به هیچ چیزی اعتقاد نداشته باشی!>>


رفیق دوم پرسید:<<چطور؟ من فقط به آنچه می فهمم معتقد هستم!>>


رفیق اول گفت:<<من هم برای همین می گویم.>>

سر کار گزاشتن حاکم

روزی روزگاری حاکمی بود که فکر میکرد هیچکس نمی تواند او را سر کار بگزارد. بهلول که این حرف حاکم را شنید، به قصر بزرگ حاکم رفت و به حاکم گفت:<<من میتوانم شما را سر کار بگزارم.>> 

 

حاکم گفت:<<باش، ولی هیچکس نمی تواند مرا سر کار بگزارد

افتادن از آسمان

روزی مردی نزد حاکم رفت و گفت:<<به دادم برسید. یک نفر به زور وارد خانه ی من شده است و می گوید، این خانه، مال 


اوست.>>


حاکم دستور داد تا آن مرد را بیاورند. وقتی او را آوردند، حاکم از او پرسید:<<چرا می خواهی به زور، خانه ی این مرد را 


بگیری؟>>


مرد جواب داد :<<من از آسمان افتاده ام توی آن خانه، پس خانه، مال من است.>>


حاکم دستور داد او را مجازات کنند.


مرد در حالی که ناله می کرد، گفت:<<آخر برای چه مرا می زنید؟>>


حاکم پاسخ داد:<<گفتم آنقدر تو را بزنند، تا حواست کاملا سر جایش بیاید، که اگر بار دیگر خواستی از آسمان بیفتی، 


موظب باشی در خانه ی دیگران نیفتی!>>

خروس ایرانی

در روزگاران قدیم، جنگی میان ایران و یکی از کشور ها درگرفت.فرمانده سپاه دشمن، نزد فرمانده سپاه ایران آمد. او کیسه ای 


پر از ارزن آورده بود. وقتی به ملاقات فرمانده سپاه ایران رفت، سر کیسه را باز کرد و ارزن ها را روی زمین ریخت و گفت:<<


سپاهیان ما مانند دانه های ارزن بسیارند و در اندک زمانی به شما حمله ور می شوند.>>


فرمانده سپاه ایران وقتی این صحنه را دید، کمی اندیشید و دستور داد؛ خروسی آوردند و کنار ارزن ها رها کردند.


خروس فورا مشغول خوردن ارزن ها شد.


فرمانده سپاه ایران رو به فرمانده دشمن کرد و گفت:<<دیدی که خروس ایرانی چه بر سر ارزن های شما آورد!>>

ادب از که آموختی

لقمان را گفتند:<<ادب از که آموختی؟>>


گفت:<<از بی ادبان، هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد، از آن پرهیز کردم.>>

عالم بی عمل

یکی را گفتند:<<عالم بی عمل، به چه ماند؟>>


گفت:<<به زنبور بی عسل.>>


قویترین حیوان جنگل

شیری در جنگل راه میرفت و به هر جانوری می رسید، میپرسید:<<قویترین حیوان جنگل کیست؟>>


جانور با ترس و لرز میگفت:<<البته شما!>>


آنگاه شیر با غرور و خود پسندیسرش را تکان میداد و می گذشت.


تا اینکه به فیلی قوی پیکر رسید. از فیل پرسید:<<قویترین حیوان جنگل کیست؟>>


فیل خرطومش را دور کمر شیر انداخت، او را از زمین بلند کرد و در هوا چرخاند و محکم به زمین انداخت.


شیر برخاست، خودش را تکان داد و گفت:<<برادر، فقط از تو سوالی کردم. اگر نمی دانی، بگو نمی دانم، چرا اوقات تلخی 


میکنی.>>


فیل گفت:<<من هم فقط خواستم جواب سوالت را داشته باشم.>>

نوشتن نامه

شخصی به یکی از دوستانش نامه می نوشت. کسی پهلوی او نشسته بود و از گو شه ی چشم ، نوشته هایش را میخواند.


نویسنده متوجه نگاه پنهان او شد و از این کار ناپسندش، به خشم آمد و در نامه اش نوشت:<<اگر پهلوی من، دزدی نشسته 


بود و نوشته ی مرا نمی خواند، همه ی اسرار خود را برایت می نوشتم!>>


وقتی آن شخص این جمله را دید؛ گفت:<<من نامه تو را نمیخواندم.>>


نویسنده گفت:<<اگر نمی خواندی، پس از کجا دانستی که یاد تو در نامه هست؟>>