حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم
حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم

عالم بی عمل

یکی را گفتند:<<عالم بی عمل، به چه ماند؟>>


گفت:<<به زنبور بی عسل.>>


رنج بیهوده

دو کس، رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند: یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد:


علم، چندان که بیشتر خوانی


چون عمل در تو نیست، نادانی

قویترین حیوان جنگل

شیری در جنگل راه میرفت و به هر جانوری می رسید، میپرسید:<<قویترین حیوان جنگل کیست؟>>


جانور با ترس و لرز میگفت:<<البته شما!>>


آنگاه شیر با غرور و خود پسندیسرش را تکان میداد و می گذشت.


تا اینکه به فیلی قوی پیکر رسید. از فیل پرسید:<<قویترین حیوان جنگل کیست؟>>


فیل خرطومش را دور کمر شیر انداخت، او را از زمین بلند کرد و در هوا چرخاند و محکم به زمین انداخت.


شیر برخاست، خودش را تکان داد و گفت:<<برادر، فقط از تو سوالی کردم. اگر نمی دانی، بگو نمی دانم، چرا اوقات تلخی 


میکنی.>>


فیل گفت:<<من هم فقط خواستم جواب سوالت را داشته باشم.>>

نوشتن نامه

شخصی به یکی از دوستانش نامه می نوشت. کسی پهلوی او نشسته بود و از گو شه ی چشم ، نوشته هایش را میخواند.


نویسنده متوجه نگاه پنهان او شد و از این کار ناپسندش، به خشم آمد و در نامه اش نوشت:<<اگر پهلوی من، دزدی نشسته 


بود و نوشته ی مرا نمی خواند، همه ی اسرار خود را برایت می نوشتم!>>


وقتی آن شخص این جمله را دید؛ گفت:<<من نامه تو را نمیخواندم.>>


نویسنده گفت:<<اگر نمی خواندی، پس از کجا دانستی که یاد تو در نامه هست؟>>