دو کس، رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند: یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد:
علم، چندان که بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست، نادانی
شیری در جنگل راه میرفت و به هر جانوری می رسید، میپرسید:<<قویترین حیوان جنگل کیست؟>>
جانور با ترس و لرز میگفت:<<البته شما!>>
آنگاه شیر با غرور و خود پسندیسرش را تکان میداد و می گذشت.
تا اینکه به فیلی قوی پیکر رسید. از فیل پرسید:<<قویترین حیوان جنگل کیست؟>>
فیل خرطومش را دور کمر شیر انداخت، او را از زمین بلند کرد و در هوا چرخاند و محکم به زمین انداخت.
شیر برخاست، خودش را تکان داد و گفت:<<برادر، فقط از تو سوالی کردم. اگر نمی دانی، بگو نمی دانم، چرا اوقات تلخی
میکنی.>>
فیل گفت:<<من هم فقط خواستم جواب سوالت را داشته باشم.>>
شخصی به یکی از دوستانش نامه می نوشت. کسی پهلوی او نشسته بود و از گو شه ی چشم ، نوشته هایش را میخواند.
نویسنده متوجه نگاه پنهان او شد و از این کار ناپسندش، به خشم آمد و در نامه اش نوشت:<<اگر پهلوی من، دزدی نشسته
بود و نوشته ی مرا نمی خواند، همه ی اسرار خود را برایت می نوشتم!>>
وقتی آن شخص این جمله را دید؛ گفت:<<من نامه تو را نمیخواندم.>>
نویسنده گفت:<<اگر نمی خواندی، پس از کجا دانستی که یاد تو در نامه هست؟>>