شخصی، نزد حکیمی رفت و گفت:<<ای حکیم، راز خوشبختی و پیروزی را به من بیاموز.>>
حکیم گفت:<<اگر فردا بیایی، رازی زا برای تو خواهم گفت.>>
آن مرد رفت و فردا بازگشت.
حکیم جعبه ای به او داد و گفت:<<مواظب باش! در این جعبه نباید باز شود.>>
شخص با شگفتی جعبه را گرفت و راه افتاد. در راه به این فکر میکرد که درون جعبه چیست و چرا او نباید در آن را باز کند.
وقتی به خانه رسید، صبرش تمام شد و در جعبه را باز کرد. ناگهان، موشی از جعبه بیرون پرید و رفت.
آن شخص با دیدن موش، خشمگین شد و نزد حکیم بازگشت و گفت:<<ای حکیم، من از تو رازی خواستم، تو موش به من دادی!>>
حکیم گفت:<<ای نادان، تو که نمی توانی یک موش را در جعبه نگهداری، چطور می توانی رازی را نزد خود حفظ کنی؟>>