حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم
حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم

خروس ایرانی

در روزگاران قدیم، جنگی میان ایران و یکی از کشور ها درگرفت.فرمانده سپاه دشمن، نزد فرمانده سپاه ایران آمد. او کیسه ای 


پر از ارزن آورده بود. وقتی به ملاقات فرمانده سپاه ایران رفت، سر کیسه را باز کرد و ارزن ها را روی زمین ریخت و گفت:<<


سپاهیان ما مانند دانه های ارزن بسیارند و در اندک زمانی به شما حمله ور می شوند.>>


فرمانده سپاه ایران وقتی این صحنه را دید، کمی اندیشید و دستور داد؛ خروسی آوردند و کنار ارزن ها رها کردند.


خروس فورا مشغول خوردن ارزن ها شد.


فرمانده سپاه ایران رو به فرمانده دشمن کرد و گفت:<<دیدی که خروس ایرانی چه بر سر ارزن های شما آورد!>>