حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم
حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم

بخیل و حکیم

بخیلی حکیمی را دید که به محنت بسیار سنگ از معدن نقره می کند، ریزه می ساخت بعد از آن می گداخت و قراضه ای حاصل می کرد و با آن معاش می گذراند.


بخیل گفت:<<ای حکیم، معیشت از این آسان تر میسر است، این همه محنت چرا می کشی؟>>


گفت:<<به این محنت و مشقت زر حاصل کردن بر من هزار بار آسان تر است که از مشت تو یک فلس بیرون آوردن.>>