حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم
حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم

افتادن از آسمان

روزی مردی نزد حاکم رفت و گفت:<<به دادم برسید. یک نفر به زور وارد خانه ی من شده است و می گوید، این خانه، مال 


اوست.>>


حاکم دستور داد تا آن مرد را بیاورند. وقتی او را آوردند، حاکم از او پرسید:<<چرا می خواهی به زور، خانه ی این مرد را 


بگیری؟>>


مرد جواب داد :<<من از آسمان افتاده ام توی آن خانه، پس خانه، مال من است.>>


حاکم دستور داد او را مجازات کنند.


مرد در حالی که ناله می کرد، گفت:<<آخر برای چه مرا می زنید؟>>


حاکم پاسخ داد:<<گفتم آنقدر تو را بزنند، تا حواست کاملا سر جایش بیاید، که اگر بار دیگر خواستی از آسمان بیفتی، 


موظب باشی در خانه ی دیگران نیفتی!>>