حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم
حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم

آرزوی جوانی

مردی از دوست خود پرسید:<<تا به حال که شصت سال از عمرت می گذرد، آیا به یکی از آرزوی جوانی ات رسیده ای؟>>


گفت:<<آری، فقط به یکی، هنگامی که پدرم در کودکی مرا تنبیه میکرد و مویسرم را می کشید، آرزو میکردم که به هیچ وجه مو نداشته باشم و امروز به این آرزو رسیده ام.>>