حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم
حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم

سر کار گزاشتن حاکم

روزی روزگاری حاکمی بود که فکر میکرد هیچکس نمی تواند او را سر کار بگزارد. بهلول که این حرف حاکم را شنید، به قصر بزرگ حاکم رفت و به حاکم گفت:<<من میتوانم شما را سر کار بگزارم.>> 

 

حاکم گفت:<<باش، ولی هیچکس نمی تواند مرا سر کار بگزارد

افتادن از آسمان

روزی مردی نزد حاکم رفت و گفت:<<به دادم برسید. یک نفر به زور وارد خانه ی من شده است و می گوید، این خانه، مال 


اوست.>>


حاکم دستور داد تا آن مرد را بیاورند. وقتی او را آوردند، حاکم از او پرسید:<<چرا می خواهی به زور، خانه ی این مرد را 


بگیری؟>>


مرد جواب داد :<<من از آسمان افتاده ام توی آن خانه، پس خانه، مال من است.>>


حاکم دستور داد او را مجازات کنند.


مرد در حالی که ناله می کرد، گفت:<<آخر برای چه مرا می زنید؟>>


حاکم پاسخ داد:<<گفتم آنقدر تو را بزنند، تا حواست کاملا سر جایش بیاید، که اگر بار دیگر خواستی از آسمان بیفتی، 


موظب باشی در خانه ی دیگران نیفتی!>>

خروس ایرانی

در روزگاران قدیم، جنگی میان ایران و یکی از کشور ها درگرفت.فرمانده سپاه دشمن، نزد فرمانده سپاه ایران آمد. او کیسه ای 


پر از ارزن آورده بود. وقتی به ملاقات فرمانده سپاه ایران رفت، سر کیسه را باز کرد و ارزن ها را روی زمین ریخت و گفت:<<


سپاهیان ما مانند دانه های ارزن بسیارند و در اندک زمانی به شما حمله ور می شوند.>>


فرمانده سپاه ایران وقتی این صحنه را دید، کمی اندیشید و دستور داد؛ خروسی آوردند و کنار ارزن ها رها کردند.


خروس فورا مشغول خوردن ارزن ها شد.


فرمانده سپاه ایران رو به فرمانده دشمن کرد و گفت:<<دیدی که خروس ایرانی چه بر سر ارزن های شما آورد!>>

راز جعبه

شخصی، نزد حکیمی رفت و گفت:<<ای حکیم، راز خوشبختی و پیروزی را به من بیاموز.>>


حکیم گفت:<<اگر فردا بیایی، رازی زا برای تو خواهم گفت.>>


آن مرد رفت و فردا بازگشت.


حکیم جعبه ای به او داد و گفت:<<مواظب باش! در این جعبه نباید باز شود.>>


شخص با شگفتی جعبه را گرفت و راه افتاد. در راه به این فکر میکرد که درون جعبه چیست و چرا او نباید در آن را باز کند.


وقتی به خانه رسید، صبرش تمام شد و در جعبه را باز کرد. ناگهان، موشی از جعبه بیرون پرید و رفت.


آن شخص با دیدن موش، خشمگین شد و نزد حکیم بازگشت و گفت:<<ای حکیم، من از تو رازی خواستم، تو موش به من دادی!>>


حکیم گفت:<<ای نادان، تو که نمی توانی یک موش را در جعبه نگهداری، چطور می توانی رازی را نزد خود حفظ کنی؟>>

نویسنده ی بزرگ

<<حاتم طایی را گفتند:<<از خود بزرگ همت تر در جهان دیده ای یا شنیده ای؟>>


گفت:<<بلی؛  روزی چهل شتر،  قربانی کرده بودم امرای عرب را؛ و خود به گوشه ی صحرا،  به حاجتی بیرون رفتم.


خارکننی را دیدم،  که پشته فراهم نهاده.>>


گفتم:<<به مهمانی حاتم چرا نروی؛ که خلقی بر سماط او،  گرد آمده اند؟>>



گفت:






<< هر که نان از عمل خویش خورد 


منت حاتم طایی نبرد>>

طبل تو خالی

مشک آن است که خود ببوید؛ نه آن که عطار بگوید. دانا چون طبله ی عطار است، خاموش و هنر نمای؛ و نادان چون طبل 


غازی، بلند آواز و میان تهی.

ادب از که آموختی

لقمان را گفتند:<<ادب از که آموختی؟>>


گفت:<<از بی ادبان، هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد، از آن پرهیز کردم.>>

عالم بی عمل

یکی را گفتند:<<عالم بی عمل، به چه ماند؟>>


گفت:<<به زنبور بی عسل.>>


رنج بیهوده

دو کس، رنج بیهوده بردند و سعی بی فایده کردند: یکی آن که اندوخت و نخورد و دیگر آن که آموخت و نکرد:


علم، چندان که بیشتر خوانی


چون عمل در تو نیست، نادانی

قویترین حیوان جنگل

شیری در جنگل راه میرفت و به هر جانوری می رسید، میپرسید:<<قویترین حیوان جنگل کیست؟>>


جانور با ترس و لرز میگفت:<<البته شما!>>


آنگاه شیر با غرور و خود پسندیسرش را تکان میداد و می گذشت.


تا اینکه به فیلی قوی پیکر رسید. از فیل پرسید:<<قویترین حیوان جنگل کیست؟>>


فیل خرطومش را دور کمر شیر انداخت، او را از زمین بلند کرد و در هوا چرخاند و محکم به زمین انداخت.


شیر برخاست، خودش را تکان داد و گفت:<<برادر، فقط از تو سوالی کردم. اگر نمی دانی، بگو نمی دانم، چرا اوقات تلخی 


میکنی.>>


فیل گفت:<<من هم فقط خواستم جواب سوالت را داشته باشم.>>

نوشتن نامه

شخصی به یکی از دوستانش نامه می نوشت. کسی پهلوی او نشسته بود و از گو شه ی چشم ، نوشته هایش را میخواند.


نویسنده متوجه نگاه پنهان او شد و از این کار ناپسندش، به خشم آمد و در نامه اش نوشت:<<اگر پهلوی من، دزدی نشسته 


بود و نوشته ی مرا نمی خواند، همه ی اسرار خود را برایت می نوشتم!>>


وقتی آن شخص این جمله را دید؛ گفت:<<من نامه تو را نمیخواندم.>>


نویسنده گفت:<<اگر نمی خواندی، پس از کجا دانستی که یاد تو در نامه هست؟>>