حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم
حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم

نادانی فرعون

ابلیس وقتی نزد فرعون آمد وی خوشه ای انگور در دست داشت و تناول میکرد.

ابلیس گفت : هیچکس تواند که این خوشه انگور تازه را خوشه مروارید خوشاب ساختن ؟

فرعون گفت : نه

ابلیس به لطایف سحر ، آن خوشه انگور را خوشه مروارید خوشاب ساخت.

فرعون بسیار تعجب کرد و گفت : اینت استاد مردی که تویی!

ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت :

مرا با این استادی به بندگی حتی قبول نکردند ، تو با این حماقت ، دعوی خدایی چگونه میکنی؟؟!!

خر طلبکار

دوستان ملا که خرش را به اندازه خودش میشناختند ، موجه شدند که روز به روز ضعیف تر میشود. روزی به ملا گفتند : ملا ، مگر به خرت غذا نمیدهی که اینقدر ضعیف شده؟

ملا گفت : چرا ، شبی دو من جو از من جیره میگیرد.

دوستانش گفتند : پس چرا اینقدر لاغر شده ؟

ملانصرالدین گفت : هی بسوزه پدر نداری ، بیچاره خرم جیره یک ماهش را از من طلبکار است.

مصیبت

بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد.

پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی.

گفت : ای پدر فرمان تو است ، نگویم ولیکن خواهم مرا پر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست ؟

گفت : تا مصیبت دو نشود ، یکی نقصان مایه و دیگری شماتت همسایه.

خواندنی ایثار و شکر

شفیق بلخی از مردی پرسید : تهی دستانتان چه میکنند؟

گفت : اگر یابند بخورند و اگر نیابند بردباری کنند.

شفیق گفت همه چنین میکنند.

مرد گفت شما چگونه اید؟

شفیق گفت اگر یابیم ایثار کنیم و اگر نیابیم شکر بگذاریم.

آهو و سگ

 روزی سگی در پی آهوییمی دوید،آهو رو به عقب کرد و گفت:<<ای سگ،رنج بیهوده به خود راه مده که به من نخواهی رسید زیرا که تو در پی استخوان می دوی و من در پی جان و طلب استخوان هرگز به طالب جان نمی رسد. 

 

 


بخیل و حکیم

بخیلی حکیمی را دید که به محنت بسیار سنگ از معدن نقره می کند، ریزه می ساخت بعد از آن می گداخت و قراضه ای حاصل می کرد و با آن معاش می گذراند.


بخیل گفت:<<ای حکیم، معیشت از این آسان تر میسر است، این همه محنت چرا می کشی؟>>


گفت:<<به این محنت و مشقت زر حاصل کردن بر من هزار بار آسان تر است که از مشت تو یک فلس بیرون آوردن.>>

اثبات نادانی

دو رفیق با یکدیگر مشغول صحبت بودند.


رفیق اول گفت:<<گمان می کنم تو به هیچ چیزی اعتقاد نداشته باشی!>>


رفیق دوم پرسید:<<چطور؟ من فقط به آنچه می فهمم معتقد هستم!>>


رفیق اول گفت:<<من هم برای همین می گویم.>>

ابو العیناء و اولاد آدم

شخصی بر بالای ابو العیناء که جایی را نمی دید ایستاده بود. ابواعیناء یک مرتبه متوجه حضور او شد وپرسید:<<کیستی؟>>


مرد گفت:<<از اولاد آدم!>> 


ابوعیناء گفت:<<مرحبا به تو، خدا تورا طول عمر موهبت کند، چه مرا گمان بود که این نسل از روی زمین بر افتاده است!

آرزوی جوانی

مردی از دوست خود پرسید:<<تا به حال که شصت سال از عمرت می گذرد، آیا به یکی از آرزوی جوانی ات رسیده ای؟>>


گفت:<<آری، فقط به یکی، هنگامی که پدرم در کودکی مرا تنبیه میکرد و مویسرم را می کشید، آرزو میکردم که به هیچ وجه مو نداشته باشم و امروز به این آرزو رسیده ام.>>

سر کار گزاشتن حاکم

روزی روزگاری حاکمی بود که فکر میکرد هیچکس نمی تواند او را سر کار بگزارد. بهلول که این حرف حاکم را شنید، به قصر بزرگ حاکم رفت و به حاکم گفت:<<من میتوانم شما را سر کار بگزارم.>> 

 

حاکم گفت:<<باش، ولی هیچکس نمی تواند مرا سر کار بگزارد

افتادن از آسمان

روزی مردی نزد حاکم رفت و گفت:<<به دادم برسید. یک نفر به زور وارد خانه ی من شده است و می گوید، این خانه، مال 


اوست.>>


حاکم دستور داد تا آن مرد را بیاورند. وقتی او را آوردند، حاکم از او پرسید:<<چرا می خواهی به زور، خانه ی این مرد را 


بگیری؟>>


مرد جواب داد :<<من از آسمان افتاده ام توی آن خانه، پس خانه، مال من است.>>


حاکم دستور داد او را مجازات کنند.


مرد در حالی که ناله می کرد، گفت:<<آخر برای چه مرا می زنید؟>>


حاکم پاسخ داد:<<گفتم آنقدر تو را بزنند، تا حواست کاملا سر جایش بیاید، که اگر بار دیگر خواستی از آسمان بیفتی، 


موظب باشی در خانه ی دیگران نیفتی!>>

راز جعبه

شخصی، نزد حکیمی رفت و گفت:<<ای حکیم، راز خوشبختی و پیروزی را به من بیاموز.>>


حکیم گفت:<<اگر فردا بیایی، رازی زا برای تو خواهم گفت.>>


آن مرد رفت و فردا بازگشت.


حکیم جعبه ای به او داد و گفت:<<مواظب باش! در این جعبه نباید باز شود.>>


شخص با شگفتی جعبه را گرفت و راه افتاد. در راه به این فکر میکرد که درون جعبه چیست و چرا او نباید در آن را باز کند.


وقتی به خانه رسید، صبرش تمام شد و در جعبه را باز کرد. ناگهان، موشی از جعبه بیرون پرید و رفت.


آن شخص با دیدن موش، خشمگین شد و نزد حکیم بازگشت و گفت:<<ای حکیم، من از تو رازی خواستم، تو موش به من دادی!>>


حکیم گفت:<<ای نادان، تو که نمی توانی یک موش را در جعبه نگهداری، چطور می توانی رازی را نزد خود حفظ کنی؟>>

نویسنده ی بزرگ

<<حاتم طایی را گفتند:<<از خود بزرگ همت تر در جهان دیده ای یا شنیده ای؟>>


گفت:<<بلی؛  روزی چهل شتر،  قربانی کرده بودم امرای عرب را؛ و خود به گوشه ی صحرا،  به حاجتی بیرون رفتم.


خارکننی را دیدم،  که پشته فراهم نهاده.>>


گفتم:<<به مهمانی حاتم چرا نروی؛ که خلقی بر سماط او،  گرد آمده اند؟>>



گفت:






<< هر که نان از عمل خویش خورد 


منت حاتم طایی نبرد>>

طبل تو خالی

مشک آن است که خود ببوید؛ نه آن که عطار بگوید. دانا چون طبله ی عطار است، خاموش و هنر نمای؛ و نادان چون طبل 


غازی، بلند آواز و میان تهی.

ادب از که آموختی

لقمان را گفتند:<<ادب از که آموختی؟>>


گفت:<<از بی ادبان، هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد، از آن پرهیز کردم.>>