ابلیس وقتی نزد فرعون آمد وی خوشه ای انگور در دست داشت و تناول میکرد.
ابلیس گفت : هیچکس تواند که این خوشه انگور تازه را خوشه مروارید خوشاب ساختن ؟
فرعون گفت : نه
ابلیس به لطایف سحر ، آن خوشه انگور را خوشه مروارید خوشاب ساخت.
فرعون بسیار تعجب کرد و گفت : اینت استاد مردی که تویی!
ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت :
مرا با این استادی به بندگی حتی قبول نکردند ، تو با این حماقت ، دعوی خدایی چگونه میکنی؟؟!!
دوستان ملا که خرش را به اندازه خودش میشناختند ، موجه شدند که روز به روز ضعیف تر میشود. روزی به ملا گفتند : ملا ، مگر به خرت غذا نمیدهی که اینقدر ضعیف شده؟
ملا گفت : چرا ، شبی دو من جو از من جیره میگیرد.
دوستانش گفتند : پس چرا اینقدر لاغر شده ؟
ملانصرالدین گفت : هی بسوزه پدر نداری ، بیچاره خرم جیره یک ماهش را از من طلبکار است.
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد.
پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی.
گفت : ای پدر فرمان تو است ، نگویم ولیکن خواهم مرا پر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست ؟
گفت : تا مصیبت دو نشود ، یکی نقصان مایه و دیگری شماتت همسایه.
شفیق بلخی از مردی پرسید : تهی دستانتان چه میکنند؟
گفت : اگر یابند بخورند و اگر نیابند بردباری کنند.
شفیق گفت همه چنین میکنند.
مرد گفت شما چگونه اید؟
شفیق گفت اگر یابیم ایثار کنیم و اگر نیابیم شکر بگذاریم.
روزی سگی در پی آهوییمی دوید،آهو رو به عقب کرد و گفت:<<ای سگ،رنج بیهوده به خود راه مده که به من نخواهی رسید زیرا که تو در پی استخوان می دوی و من در پی جان و طلب استخوان هرگز به طالب جان نمی رسد.
بخیلی حکیمی را دید که به محنت بسیار سنگ از معدن نقره می کند، ریزه می ساخت بعد از آن می گداخت و قراضه ای حاصل می کرد و با آن معاش می گذراند.
بخیل گفت:<<ای حکیم، معیشت از این آسان تر میسر است، این همه محنت چرا می کشی؟>>
گفت:<<به این محنت و مشقت زر حاصل کردن بر من هزار بار آسان تر است که از مشت تو یک فلس بیرون آوردن.>>
دو رفیق با یکدیگر مشغول صحبت بودند.
رفیق اول گفت:<<گمان می کنم تو به هیچ چیزی اعتقاد نداشته باشی!>>
رفیق دوم پرسید:<<چطور؟ من فقط به آنچه می فهمم معتقد هستم!>>
رفیق اول گفت:<<من هم برای همین می گویم.>>
شخصی بر بالای ابو العیناء که جایی را نمی دید ایستاده بود. ابواعیناء یک مرتبه متوجه حضور او شد وپرسید:<<کیستی؟>>
مرد گفت:<<از اولاد آدم!>>
ابوعیناء گفت:<<مرحبا به تو، خدا تورا طول عمر موهبت کند، چه مرا گمان بود که این نسل از روی زمین بر افتاده است!
مردی از دوست خود پرسید:<<تا به حال که شصت سال از عمرت می گذرد، آیا به یکی از آرزوی جوانی ات رسیده ای؟>>
گفت:<<آری، فقط به یکی، هنگامی که پدرم در کودکی مرا تنبیه میکرد و مویسرم را می کشید، آرزو میکردم که به هیچ وجه مو نداشته باشم و امروز به این آرزو رسیده ام.>>
روزی روزگاری حاکمی بود که فکر میکرد هیچکس نمی تواند او را سر کار بگزارد. بهلول که این حرف حاکم را شنید، به قصر بزرگ حاکم رفت و به حاکم گفت:<<من میتوانم شما را سر کار بگزارم.>>
حاکم گفت:<<باش، ولی هیچکس نمی تواند مرا سر کار بگزارد
روزی مردی نزد حاکم رفت و گفت:<<به دادم برسید. یک نفر به زور وارد خانه ی من شده است و می گوید، این خانه، مال
اوست.>>
حاکم دستور داد تا آن مرد را بیاورند. وقتی او را آوردند، حاکم از او پرسید:<<چرا می خواهی به زور، خانه ی این مرد را
بگیری؟>>
مرد جواب داد :<<من از آسمان افتاده ام توی آن خانه، پس خانه، مال من است.>>
حاکم دستور داد او را مجازات کنند.
مرد در حالی که ناله می کرد، گفت:<<آخر برای چه مرا می زنید؟>>
حاکم پاسخ داد:<<گفتم آنقدر تو را بزنند، تا حواست کاملا سر جایش بیاید، که اگر بار دیگر خواستی از آسمان بیفتی،
موظب باشی در خانه ی دیگران نیفتی!>>
شخصی، نزد حکیمی رفت و گفت:<<ای حکیم، راز خوشبختی و پیروزی را به من بیاموز.>>
حکیم گفت:<<اگر فردا بیایی، رازی زا برای تو خواهم گفت.>>
آن مرد رفت و فردا بازگشت.
حکیم جعبه ای به او داد و گفت:<<مواظب باش! در این جعبه نباید باز شود.>>
شخص با شگفتی جعبه را گرفت و راه افتاد. در راه به این فکر میکرد که درون جعبه چیست و چرا او نباید در آن را باز کند.
وقتی به خانه رسید، صبرش تمام شد و در جعبه را باز کرد. ناگهان، موشی از جعبه بیرون پرید و رفت.
آن شخص با دیدن موش، خشمگین شد و نزد حکیم بازگشت و گفت:<<ای حکیم، من از تو رازی خواستم، تو موش به من دادی!>>
حکیم گفت:<<ای نادان، تو که نمی توانی یک موش را در جعبه نگهداری، چطور می توانی رازی را نزد خود حفظ کنی؟>>
<<حاتم طایی را گفتند:<<از خود بزرگ همت تر در جهان دیده ای یا شنیده ای؟>>
گفت:<<بلی؛ روزی چهل شتر، قربانی کرده بودم امرای عرب را؛ و خود به گوشه ی صحرا، به حاجتی بیرون رفتم.
خارکننی را دیدم، که پشته فراهم نهاده.>>
گفتم:<<به مهمانی حاتم چرا نروی؛ که خلقی بر سماط او، گرد آمده اند؟>>
گفت:
<< هر که نان از عمل خویش خورد
منت حاتم طایی نبرد>>
مشک آن است که خود ببوید؛ نه آن که عطار بگوید. دانا چون طبله ی عطار است، خاموش و هنر نمای؛ و نادان چون طبل
غازی، بلند آواز و میان تهی.
لقمان را گفتند:<<ادب از که آموختی؟>>
گفت:<<از بی ادبان، هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد، از آن پرهیز کردم.>>