حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم
حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم

سر کار گزاشتن حاکم

روزی روزگاری حاکمی بود که فکر میکرد هیچکس نمی تواند او را سر کار بگزارد. بهلول که این حرف حاکم را شنید، به قصر بزرگ حاکم رفت و به حاکم گفت:<<من میتوانم شما را سر کار بگزارم.>> 

 

حاکم گفت:<<باش، ولی هیچکس نمی تواند مرا سر کار بگزارد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.