حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم
حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم

راز جعبه

شخصی، نزد حکیمی رفت و گفت:<<ای حکیم، راز خوشبختی و پیروزی را به من بیاموز.>>


حکیم گفت:<<اگر فردا بیایی، رازی زا برای تو خواهم گفت.>>


آن مرد رفت و فردا بازگشت.


حکیم جعبه ای به او داد و گفت:<<مواظب باش! در این جعبه نباید باز شود.>>


شخص با شگفتی جعبه را گرفت و راه افتاد. در راه به این فکر میکرد که درون جعبه چیست و چرا او نباید در آن را باز کند.


وقتی به خانه رسید، صبرش تمام شد و در جعبه را باز کرد. ناگهان، موشی از جعبه بیرون پرید و رفت.


آن شخص با دیدن موش، خشمگین شد و نزد حکیم بازگشت و گفت:<<ای حکیم، من از تو رازی خواستم، تو موش به من دادی!>>


حکیم گفت:<<ای نادان، تو که نمی توانی یک موش را در جعبه نگهداری، چطور می توانی رازی را نزد خود حفظ کنی؟>>

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.