حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم
حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم

نویسنده ی بزرگ

<<حاتم طایی را گفتند:<<از خود بزرگ همت تر در جهان دیده ای یا شنیده ای؟>>


گفت:<<بلی؛  روزی چهل شتر،  قربانی کرده بودم امرای عرب را؛ و خود به گوشه ی صحرا،  به حاجتی بیرون رفتم.


خارکننی را دیدم،  که پشته فراهم نهاده.>>


گفتم:<<به مهمانی حاتم چرا نروی؛ که خلقی بر سماط او،  گرد آمده اند؟>>



گفت:






<< هر که نان از عمل خویش خورد 


منت حاتم طایی نبرد>>

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.