حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم
حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم

قویترین حیوان جنگل

شیری در جنگل راه میرفت و به هر جانوری می رسید، میپرسید:<<قویترین حیوان جنگل کیست؟>>


جانور با ترس و لرز میگفت:<<البته شما!>>


آنگاه شیر با غرور و خود پسندیسرش را تکان میداد و می گذشت.


تا اینکه به فیلی قوی پیکر رسید. از فیل پرسید:<<قویترین حیوان جنگل کیست؟>>


فیل خرطومش را دور کمر شیر انداخت، او را از زمین بلند کرد و در هوا چرخاند و محکم به زمین انداخت.


شیر برخاست، خودش را تکان داد و گفت:<<برادر، فقط از تو سوالی کردم. اگر نمی دانی، بگو نمی دانم، چرا اوقات تلخی 


میکنی.>>


فیل گفت:<<من هم فقط خواستم جواب سوالت را داشته باشم.>>

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.