حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم
حکایت

حکایت

حکایت هایی از پدر پدرم

بهترین کانال آهنگهای مازنی در تلگرام

خرما

طفلی بسیار خرما میخورد. مادرش او را نزد پیامبر برد و گفت:<<به این طفل بفرمایید خرما نخورد.>>


پیامبر فرمود:<<امروز برو فردا باز آی.>>


روز دیگر، زن باز آمد. حضرت با مهربانی به کودک فرمود:<<خرما نخور.>>


زن گفت:<<یا رسول الله، چرا دیروز به او نفرمودید؟>>


پیامبر فرمود:<<دیروز خودم خرما خورده بودم، حرفم در او تأثیر نداشت.>>



رطب خورده، منع رطب، کی کند

گندم و موش

شخصی به دوستش گفت:<<پنجاه من گندم داشتم تا مرا خبر شد موشان تمام آنها را خورده بودند.>>


او گفت:<<من نیز پنجاه من گندم داشتم تا موشان را خبر شد، من تمام آنها را خورده بودند.>>

نادانی فرعون

ابلیس وقتی نزد فرعون آمد وی خوشه ای انگور در دست داشت و تناول میکرد.

ابلیس گفت : هیچکس تواند که این خوشه انگور تازه را خوشه مروارید خوشاب ساختن ؟

فرعون گفت : نه

ابلیس به لطایف سحر ، آن خوشه انگور را خوشه مروارید خوشاب ساخت.

فرعون بسیار تعجب کرد و گفت : اینت استاد مردی که تویی!

ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت :

مرا با این استادی به بندگی حتی قبول نکردند ، تو با این حماقت ، دعوی خدایی چگونه میکنی؟؟!!

خر طلبکار

دوستان ملا که خرش را به اندازه خودش میشناختند ، موجه شدند که روز به روز ضعیف تر میشود. روزی به ملا گفتند : ملا ، مگر به خرت غذا نمیدهی که اینقدر ضعیف شده؟

ملا گفت : چرا ، شبی دو من جو از من جیره میگیرد.

دوستانش گفتند : پس چرا اینقدر لاغر شده ؟

ملانصرالدین گفت : هی بسوزه پدر نداری ، بیچاره خرم جیره یک ماهش را از من طلبکار است.

مصیبت

بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد.

پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی.

گفت : ای پدر فرمان تو است ، نگویم ولیکن خواهم مرا پر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست ؟

گفت : تا مصیبت دو نشود ، یکی نقصان مایه و دیگری شماتت همسایه.

خواندنی ایثار و شکر

شفیق بلخی از مردی پرسید : تهی دستانتان چه میکنند؟

گفت : اگر یابند بخورند و اگر نیابند بردباری کنند.

شفیق گفت همه چنین میکنند.

مرد گفت شما چگونه اید؟

شفیق گفت اگر یابیم ایثار کنیم و اگر نیابیم شکر بگذاریم.

میدان جنگ

شخصی با کمان بی تیر به جنگ می رفت که اگر تیری از جانب دشمن بیاید بر دارد.

گفتند:<<شاید نیاید؟>>

گفت:<<آن وقت جنگ نبود.>>

آهو و سگ

 روزی سگی در پی آهوییمی دوید،آهو رو به عقب کرد و گفت:<<ای سگ،رنج بیهوده به خود راه مده که به من نخواهی رسید زیرا که تو در پی استخوان می دوی و من در پی جان و طلب استخوان هرگز به طالب جان نمی رسد. 

 

 


حق کابین

ظریفی مفلس شده بود.

از او پرسیدند که تورا هیچ مانده است؟

گفت:<<من خود بهغایت مفلسم، اما زوج مرا فی الجمله چیزی مانده.>>

گفتند :<<چه مقدار؟>>

گفت:<<ده هزار دینار زر و پنج خروار ابریشم حق کابین او که بر ذمه من است.>>

بد اقبالی

نقل کرده اند که حاتم اصم اراده سفر کرد و به همسر خود گفت:<<چه قدر خرجی بگذارم؟>>

زن گفت:<<به قدری که در دنیا حیات دارم.>>

حاتم گفت:<<حیات تو در دست من نیست.>>

زن گفت:<<روزی من هم در دست تو نیست.>>

حاتم او را تحسین کرد و به او آفرین گفت.

بخیل و حکیم

بخیلی حکیمی را دید که به محنت بسیار سنگ از معدن نقره می کند، ریزه می ساخت بعد از آن می گداخت و قراضه ای حاصل می کرد و با آن معاش می گذراند.


بخیل گفت:<<ای حکیم، معیشت از این آسان تر میسر است، این همه محنت چرا می کشی؟>>


گفت:<<به این محنت و مشقت زر حاصل کردن بر من هزار بار آسان تر است که از مشت تو یک فلس بیرون آوردن.>>

اثبات نادانی

دو رفیق با یکدیگر مشغول صحبت بودند.


رفیق اول گفت:<<گمان می کنم تو به هیچ چیزی اعتقاد نداشته باشی!>>


رفیق دوم پرسید:<<چطور؟ من فقط به آنچه می فهمم معتقد هستم!>>


رفیق اول گفت:<<من هم برای همین می گویم.>>

ابو العیناء و اولاد آدم

شخصی بر بالای ابو العیناء که جایی را نمی دید ایستاده بود. ابواعیناء یک مرتبه متوجه حضور او شد وپرسید:<<کیستی؟>>


مرد گفت:<<از اولاد آدم!>> 


ابوعیناء گفت:<<مرحبا به تو، خدا تورا طول عمر موهبت کند، چه مرا گمان بود که این نسل از روی زمین بر افتاده است!

آرزوی جوانی

مردی از دوست خود پرسید:<<تا به حال که شصت سال از عمرت می گذرد، آیا به یکی از آرزوی جوانی ات رسیده ای؟>>


گفت:<<آری، فقط به یکی، هنگامی که پدرم در کودکی مرا تنبیه میکرد و مویسرم را می کشید، آرزو میکردم که به هیچ وجه مو نداشته باشم و امروز به این آرزو رسیده ام.>>