طفلی بسیار خرما میخورد. مادرش او را نزد پیامبر برد و گفت:<<به این طفل بفرمایید خرما نخورد.>>
پیامبر فرمود:<<امروز برو فردا باز آی.>>
روز دیگر، زن باز آمد. حضرت با مهربانی به کودک فرمود:<<خرما نخور.>>
زن گفت:<<یا رسول الله، چرا دیروز به او نفرمودید؟>>
پیامبر فرمود:<<دیروز خودم خرما خورده بودم، حرفم در او تأثیر نداشت.>>
رطب خورده، منع رطب، کی کند
شخصی به دوستش گفت:<<پنجاه من گندم داشتم تا مرا خبر شد موشان تمام آنها را خورده بودند.>>
او گفت:<<من نیز پنجاه من گندم داشتم تا موشان را خبر شد، من تمام آنها را خورده بودند.>>
ابلیس وقتی نزد فرعون آمد وی خوشه ای انگور در دست داشت و تناول میکرد.
ابلیس گفت : هیچکس تواند که این خوشه انگور تازه را خوشه مروارید خوشاب ساختن ؟
فرعون گفت : نه
ابلیس به لطایف سحر ، آن خوشه انگور را خوشه مروارید خوشاب ساخت.
فرعون بسیار تعجب کرد و گفت : اینت استاد مردی که تویی!
ابلیس سیلی بر گردن او زد و گفت :
مرا با این استادی به بندگی حتی قبول نکردند ، تو با این حماقت ، دعوی خدایی چگونه میکنی؟؟!!
دوستان ملا که خرش را به اندازه خودش میشناختند ، موجه شدند که روز به روز ضعیف تر میشود. روزی به ملا گفتند : ملا ، مگر به خرت غذا نمیدهی که اینقدر ضعیف شده؟
ملا گفت : چرا ، شبی دو من جو از من جیره میگیرد.
دوستانش گفتند : پس چرا اینقدر لاغر شده ؟
ملانصرالدین گفت : هی بسوزه پدر نداری ، بیچاره خرم جیره یک ماهش را از من طلبکار است.
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد.
پسر را گفت نباید که این سخن با کسی در میان نهی.
گفت : ای پدر فرمان تو است ، نگویم ولیکن خواهم مرا پر فایده این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست ؟
گفت : تا مصیبت دو نشود ، یکی نقصان مایه و دیگری شماتت همسایه.
شفیق بلخی از مردی پرسید : تهی دستانتان چه میکنند؟
گفت : اگر یابند بخورند و اگر نیابند بردباری کنند.
شفیق گفت همه چنین میکنند.
مرد گفت شما چگونه اید؟
شفیق گفت اگر یابیم ایثار کنیم و اگر نیابیم شکر بگذاریم.
شخصی با کمان بی تیر به جنگ می رفت که اگر تیری از جانب دشمن بیاید بر دارد.
گفتند:<<شاید نیاید؟>>
گفت:<<آن وقت جنگ نبود.>>
روزی سگی در پی آهوییمی دوید،آهو رو به عقب کرد و گفت:<<ای سگ،رنج بیهوده به خود راه مده که به من نخواهی رسید زیرا که تو در پی استخوان می دوی و من در پی جان و طلب استخوان هرگز به طالب جان نمی رسد.
ظریفی مفلس شده بود.
از او پرسیدند که تورا هیچ مانده است؟
گفت:<<من خود بهغایت مفلسم، اما زوج مرا فی الجمله چیزی مانده.>>
گفتند :<<چه مقدار؟>>
گفت:<<ده هزار دینار زر و پنج خروار ابریشم حق کابین او که بر ذمه من است.>>
نقل کرده اند که حاتم اصم اراده سفر کرد و به همسر خود گفت:<<چه قدر خرجی بگذارم؟>>
زن گفت:<<به قدری که در دنیا حیات دارم.>>
حاتم گفت:<<حیات تو در دست من نیست.>>
زن گفت:<<روزی من هم در دست تو نیست.>>
حاتم او را تحسین کرد و به او آفرین گفت.
بخیلی حکیمی را دید که به محنت بسیار سنگ از معدن نقره می کند، ریزه می ساخت بعد از آن می گداخت و قراضه ای حاصل می کرد و با آن معاش می گذراند.
بخیل گفت:<<ای حکیم، معیشت از این آسان تر میسر است، این همه محنت چرا می کشی؟>>
گفت:<<به این محنت و مشقت زر حاصل کردن بر من هزار بار آسان تر است که از مشت تو یک فلس بیرون آوردن.>>
دو رفیق با یکدیگر مشغول صحبت بودند.
رفیق اول گفت:<<گمان می کنم تو به هیچ چیزی اعتقاد نداشته باشی!>>
رفیق دوم پرسید:<<چطور؟ من فقط به آنچه می فهمم معتقد هستم!>>
رفیق اول گفت:<<من هم برای همین می گویم.>>
شخصی بر بالای ابو العیناء که جایی را نمی دید ایستاده بود. ابواعیناء یک مرتبه متوجه حضور او شد وپرسید:<<کیستی؟>>
مرد گفت:<<از اولاد آدم!>>
ابوعیناء گفت:<<مرحبا به تو، خدا تورا طول عمر موهبت کند، چه مرا گمان بود که این نسل از روی زمین بر افتاده است!
مردی از دوست خود پرسید:<<تا به حال که شصت سال از عمرت می گذرد، آیا به یکی از آرزوی جوانی ات رسیده ای؟>>
گفت:<<آری، فقط به یکی، هنگامی که پدرم در کودکی مرا تنبیه میکرد و مویسرم را می کشید، آرزو میکردم که به هیچ وجه مو نداشته باشم و امروز به این آرزو رسیده ام.>>